top of page

روایت دختران در زندان‌های طالبان؛ تلخ‌ترین سرخط رسانه‌های جهان

  • Ariahn Raya
  • May 20
  • 9 min read
Photo: © 2011 Farzana Wahidy
Photo: © 2011 Farzana Wahidy

با گذشت نزدیک به چهار سال از حاکمیت زن‌ستیز طالبان در افغانستان، زنان و دختران بیشترین قربانی را متحمل شده‌اند. علاوه بر آن‌که طالبان حق آموزش، تحصیل، کار و حضور در اجتماع را از زنان و دختران سلب کرده‌اند، شمار زیادی از آنان را به اتهام‌های گوناگون از ساحات مختلف کشور به‌گونه‌ی خودسرانه بازداشت و در زندان‌های‌ شان سخت شکنجه کرده‌اند.


تلویزیون زن‌ در این گزارش با دو تن از دخترانی که به اتهام رابطه‌ی خارج از ازدواج و نداشتن محرم در غرب کشور بازداشت و به زندان‌های طالبان منتقل شده‌اند، مصاحبه و گفت‌وگو کرده است. این دختران روایت‌های وحشتناک و تلخی را از شکنجه‌های جسمی، خودکشی، تا نکاح اجباری و بردگی جنسی در زندان‌های طالبان دارند. برای حفظ هویت مصاحبه‌شوندگان، ناگزیر به استفاده از نام‌های مستعار در این روایت شده‌ایم.


سه ماه در زندان طالبان بر سر رویا چه گذشت؟


رویا، دختر بازمانده از تحصیل است که هنگام بازگشت از بازار به‌سوی خانه همراه با خواهر و دخترخاله‌اش از سوی طالبان بازداشت و در نظارت‌خانه‌ی این گروه زندانی می‌شود. او در مورد چگونگی بازداشت و تجربه‌ی وحشتناک زندانی شدن خود و دیگر زنان زندانی، چنین بازگو می‌کند:


«صبح روز سه‌شنبه، تقریباً ساعت 8، به‌خاطر خرید بعضی لوازم، همراه خواهر و دخترخاله‌ام که یک‌جای با من به کلپ ورزش هم به‌صورت پنهانی می‌رفت، به بازار رفتیم. زیاد گشتیم و خرید کردیم. تا تقریباً ساعت 11 در بازار بودیم. وقتی خریدهای‌ ما تمام شد، سوار تاکسی شدیم و به سمت خانه حرکت کردیم.


داخل موتر، در سیت جلو، دو پسر، یکی قد بلند و لاغر و دومی هم گندمی‌رنگ و قد متوسط داشت، سوار بودند. از بچه‌های محل خود ما بودند. وقتی در مسیر راه می‌رفتیم، یک‌دفعه چهار کارمند امر به معروف طالبان با چپن‌های سفید و لونگی‌های سیاه‌شان ما را ایستاد کردند. همه را پایین کردند و بعد به زور تفنگ ما را لت‌وکوب کرده و به موتر خود سوار کردند.


وقتی دیدم ما را با خود به دیگر سمت می‌برند، پرسیدم که مگر ما چه گناه کرده‌ایم؟ مشکل چیست؟ یکی که چشم‌هایش را سرمه کرده بود، رو به من کرد و گفت: "با این چادر کدام مسلمان از خانه‌ خود بیرون می‌شود؟" دوباره گفتم مگر چه شده؟ طالب گفت: "گپ نزنید که همه‌تان را با یک شاجور می‌کشم و تمام می‌کنم." ما را اول به حوزه بردند و بعد، هر کس از سربازان طالبان یک رقم نگاه داشتند به سمت ما، می‌گفتند این‌ها حتما زنا کرده‌اند.


من زیاد اصرار داشتم که بدانم چرا ما را بازداشت کرده‌اند، اما فایده نداشت. یکی از طالبان گفت که شما بدکاره هستید و جوانان را به سمت گناه می‌کشانید. جوانان مردم را مجبور می‌کنید با این پوششی که شما دارید به سمت شما بیایند و به گناه گرفتار شوند.


بعد از چند ساعت، ما را بردند به نظارت‌خانه. داخل اتاق، تقریباً پنج دختر دیگر هم آن‌جا بودند. طالبان می‌گفتند همه‌تان فاحشه و بدکاره هستید. موبایل‌های ما را گرفتند. فردا صبح، ما را بردند به محبس. هر کدام را به یک اتاق بردند و دروازه را قفل کردند. از همدیگر خبر نداشتیم، فقط همه‌چیز را تاریک می‌دیدیم. خیلی سخت بود. از خانواده‌ خود خبر نداشتم و خانواده‌ ما هم فقط خبر داشتند که به بازار رفته‌ایم. هر قدر پیش طالب‌ها زاری و گریه کردم که حداقل موبایل‌ ما را بدهند تا به پدر و مادرهای‌ خود خبر بدهیم، می‌گفتند: "شما اگر پدر و مادر می‌داشتید، تنها به بازار بیرون نمی‌شدید."


هر قدر داد و فریاد زدیم، فایده نداشت. ما گریه می‌کردیم و طالب‌ها خنده می‌کردند. در آن خانه و زندان، شاید شب شده بود که یک طالب دروازه را زد و برایم گفت: "دختر هزاره، وقت نماز است، برو نمازت را بخوان، هرچند شاید زناکار باشی." اعصابم خراب شد، تحمل کرده نتوانستم، گفتم: "من را از زیر کدام مرد آوردی؟ "طالب گفت: "همین که شما این‌‌رقم پوشش دارید، مردم را به سمت زنا می‌کشانید."


داخل زندان خیلی سخت می‌گذشت. دو روز که گذشت، مادرم را دیدم که به دم زندان آمده بود. بعد طالب من را برد به جایی که می‌توانستم مادرم را ملاقات کنم. تقریباً ده روز همین رقم گذشت، که نوبت به بازجویی من رسید. زیاد ترسیده بودم. یک زن اول از من بازجویی می‌کرد. لباس آزاد پوشیده بود و به زبان پشتو صحبت می‌کرد ولی فارسی هم گپ می‌زد. از من پرسید: "با چند نفر رابطه داشتی؟ بگو دختر تا زود از زندان خلاص شوی." گفتم: "من با کسی رابطه نداشتم." گفت: "برای ما راپور رسیده." گفتم: "من با کسی رابطه نداشتم، فقط با خواهر و دخترخاله‌ام به‌خاطر خرید به بازار رفته بودم."


آخر این خانم رفت و بعد، چند طالب دیگر آمدند. به نام هر دختر کیس جنایت درج می‌کردند و به نظارت‌خانه روان می‌کردند. برای من گفتند: "تو زناکار هستی" و کیس من را این‌رقم نوشته کرد.


به زور نشان شستم را گرفت، هر قدر مقاومت کردم، چاره‌ای نبود، چون لت‌وکوبم می‌کرد. بالاخره من را به محبس بردند و وقتی وارد بلاک اناثیه شدم، خیلی شوکه شده بودم. نفسم قید می‌شد. زنان و دختران جوان زیادی در زندان بودند، از هر قوم بود. اول که رفتم، خود را در یک گوشه انداختم، خیلی خسته بودم و عصبی هم بودم. بعد از هر دختر و زنی که می‌پرسیدم چرا شما در زندان هستید، می‌گفتند: "ما خبر نداریم." دختران 14 ساله تا زن‌های 40 ساله و 50 ساله یا هم بیشتر، سن و سال داشتند که زندانی بودند.


در زندان با ما بسیار بد رفتاری می‌کردند. یک خانم بود که می‌گفت: "شما اجازه ندارید با دیگر زنان و دختران زندانی صحبت کنید." موبایل هم بند بود، فقط خودشان که کارمندان زندان بودند، موبایل داشتند و بعضی وقت‌ها اگر می‌خواستیم به خانه‌ خود تماس بگیریم، از ما پول زیاد می‌گرفتند. در بدل هر دقیقه تماس، تقریباً دو صد افغانی باید می‌دادیم.


در اتاقی که من زندانی بودم، پانزده دختر دیگر هم بودند. بعضی می‌گفتند من را به جرم زنا گرفته‌‌است. یک تعداد هم روانی شده بودند و هیچ صحبت کرده نمی‌توانستند. اگر ما سروصدا می‌کردیم یا با همدیگر گپ می‌زدیم، همین خانم‌های کارمند می‌آمدند و دست‌های ما را ولچک می‌زدند. یک زنجیر کلان به روی دیوار بسته بود و ولچک داشت. باز دست‌های ما را به ولچک و زنجیر می‌زدند و به دیگر زندانی‌ها می‌گفتند: "روی این دختر لگد کنید و از روی او رد شوید."


من خیلی این ظلم را دیدم، چون دست خودم نبود. حدود بیست روز که گذشت، من مشکل روانی پیدا کردم. گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم. این زن آمد و به دو سه دختر دیگر گفت: "زود باشید، دست‌های این را به زنجیر بسته کنید." آن دخترها هم از ترس، دست‌هایم را بستند. بعد همان زن کارمند به همه زندانی‌ها گفت: "از روی این دختر شیطان رد شوید و رویش لگد بزنید تا دوباره اصلاح شود و داد و بیداد نکند."


وقتی زندانی‌ها روی سینه‌ام لگد می‌کردند، چشم‌هایم از درد سیاه و تاریک می‌شد. آخر همین‌رقم ضعف کردم. وقتی دوباره به هوش آمدم، بسیار ناوقت شب شده بود. دست‌هایم همه زخم و خون شده بود. تمام بدنم درد می‌کرد. داخل زندان خیلی سرد بود، چون زمستان بود که ما را بازداشت کرد. هیچ کمپل و فرشی نداشتیم که خود را گرم کنیم. زمین لچ بود. چند تخت که وجود داشت هم از دیگر دختران و زنان زندانی بود که پیش از من زندانی شده بودند. برای ما نان نمی‌دادند که سیر باشیم، فقط چند لقمه‌ای می‌دادند که از گرسنگی نمیریم.


ما همه از نل تشناب آب می‌خوردیم و ظرف‌هایی را که برای ما غذای بسیار کم می‌دادند، داخل تشناب می‌شستیم.


داخل زندان، زن‌ها نوکریوال بودند. می‌آمدند و به ما می‌گفتند: «درس بخوانید، نماز بخوانید تا خداوند شما را ببخشد و اصلاح شوید.» اگر کسی نماز نمی‌خواند، به‌خصوص نماز خفتن یا صبح، ما را لت‌وکوب می‌کردند و با کیبل‌هایی که داشتند، می‌زدند.


زنان و دختران در زندان بسیار شکنجه می‌شدند. وقتی می‌دیدم که یک دختر جوان زیر دست و پای دیگر زنان یا هم طالبان مرد شکنجه می‌شود، هیچ تحمل کرده نمی‌توانستم. آه و ناله و گریه‌ دختران از هر چیز دیگری دردآور و زجرآور بود.


خیلی از زنان و دخترانی که در بلاک ما زندانی بودند، می‌گفتند که خانواده‌های‌شان خبر ندارند که این‌ها کجا هستند. بعضی هم می‌گفتند تا هنوز بلاتکلیف‌اند؛ ممکن است شش یا هفت ماه باشد که در زندان‌اند ولی جرم‌شان مشخص نیست و دلیل هم ندارد، فقط بلاتکلیف بودند.


یکی از دختران زندانی که در اتاق من بود، می‌گفت: "خانواده‌ام برایم فاتحه‌ مرگم را گرفته‌ از ننگ جامعه و مردم، گفته‌ که دخترم فوت شده، تا مردم خبر نشوند که من زندانی هستم."


بعضی از دختران در زندان مثل برده برای طالبان بودند، از آن‌ها استفاده‌ جنسی می‌کردند. دیگر زنان هم‌اتاقی‌ام می‌گفتند که در این‌جا طالبان با دخترها به زور نکاح می‌کنند. داستان‌های دیگر دخترانی را که پیش از من در زندان بودند و با طالبان نکاح کرده بودند، می‌گفتند.


ولی برای من بسیار سخت بود. شب‌ها گرسنه می‌شدم، نان نبود. اگر نان یا آب هم طلب می‌کردیم، به ما نمی‌دادند. سه ماه را با بسیار بدبختی و شکنجه سپری کردم. از دخترخاله و خواهرم هیچ خبر نداشتم که چه می‌کنند و کجا هستند. من در بلاک دوم زندان اناثیه بودم.


هر لحظه دلم می‌خواست خودکشی کنم، باز می‌گفتم گناه دارد، به‌خاطر پدر و مادرم این کار را نمی‌کنم. وقتی زندانی‌ من تمام شد، طالبان آمدند و برایم گفتند: "شما بیایید به اداره زندان." من را بردند و گفتند: "تو زندانی‌ات تمام شده، ولی هنوز جرمت تمام نشده." رئیس زندان گفت: "خوش‌چانس هستی که برایت پارتی پیدا شده و زود زندانی‌ات تمام شد، ولی باید اصلاح شوی و دوباره این کارهای خراب را نکنی."


بعد از این‌که نشان شست از من گرفتند، من را بردند پیش‌روی پدر و مادرم و دیگر دختران و مردهای زندانی. دست‌هایم را بسته کردند و با شلاق من را زدند. بیش از 40 شلاق زدند. تمام کمرم می‌سوخت. به ران‌ها و کمرم می‌زدند. بعد که زدن‌های‌شان تمام شد، برایم گفتند تا یک هفته‌ دیگر هم زندانی هستی و بعد از ختم هفته آزاد می‌شوید.


باور کنید، در زندان و نظارت‌خانه طالبان فضا را برای دختران بسیار تنگ کرده است.


دخترها را مجبور می‌کردند که به خواست طالبان تن بدهند، ولی بودند دخترهایی که تن به خواست این گروه ندادند و خودکشی کرده‌اند.

در آخرین روزهایی که من زندانی بودم، یکی از هم‌اتاقی‌هایم صبح وقت بیرون شد، تا چاشت گم بود، هیچ نیامد. یک‌بار دیدم سر و صدا زیاد شد، طالب‌ها ریختند به بلاک ما. ما هم از اتاق خود به داخل بلاک بیرون شدیم. طالب‌ها به زور ما را داخل اتاق کردند و در را قفل کردند. بعد خبر شدیم که این هم‌اتاقی ما خودش را به دم برق داده و خودکشی کرده است. بسیار دختر مقبول و خوش‌اخلاقی بود.


بالاخره، بعد از گذشت یک هفته، آزاد شدم. وقتی آزاد می‌شدم، یک ورق آوردند و برایم گفتند: "نشان شست کن." گفتم باید بخوانم. یک طالب گفت: "تو اجازه‌ خواندن را نداری، تو گناه‌کار هستی، فقط زودتر شست کن و رنگ خود را گم کن." به زور ورق را شست و امضا کردم و من آزاد شدم.»

Photo: AFP via Getty Images
Photo: AFP via Getty Images

قتل‌های مرموز دختران از سوی طالبان


رویا تنها کسی نیست که زندان را تجربه کرده است، بلکه کاروان این زنان و دختران زیاد است که تحت شکنجه، تجاوز و حتی قتل قرار گرفته‌اند.


نبیلا، دیگر دختر زندانی است که روایتی مشابه چون رویا دارد. او می‌گوید به دلیل رفتن به ورزشگاه از سوی طالبان بازداشت و زندانی شده است. او که چهار ماه را در زندان طالبان سپری کرده، روایت‌های تلخ‌تری نسبت وضعیت خودش در زندان طالبان از دیگر دختران زندانی دارد.


نبیلا، سرنوشت و فریادهای خاموش شریفه، دختری که به‌صورت مرموز به قتل رسیده است، را چنین بازگو می‌کند:


«شاید دو ماه از زندانی بودنم گذشته بود که یک دختر قد میانه با چشمان قهوه‌ای را طالبان به زندان و به اتاق ما آوردند. چند روزی گذشت و با این دختر صمیمی شدم و پنهانی قصه می‌کردیم با هم، تا کارمندان زندان ما را نبینند. شب‌ها که همه خواب می‌شدند، ما کنار هم می‌ماندیم و صحبت می‌کردیم. او دلیل زندانی شدنش را این‌گونه گفت:


"یکی از افراد طالبان به زور از من خواستگاری کرده بود نزد خانواده ام، حدوداً این طالب 50 ساله بود. پدر و مادرم گفتند ما دختر خود را نمی‌دهیم، دختر ما خرد است. اما طالب، گپ پدر و مادرم را ناشنیده گرفت. دوباره آمد به خانه‌ ما. آخر گفت: "دختر شما را به زور با خود می‌برم، دست‌تان خلاص." پدر و مادرم به‌خاطر آبرویشان من را دادند که مردم نگویند دختر فلانی را به زور بردند یا فرار کرده، دختر این خانواده.


سه ماه همرایش تیر کردم. همیشه مرا لت‌وکوب می‌کرد. یک زن دیگر هم داشت. او از من سیاه‌بخت‌تر بود؛ بسیار ضعیف و لاغر بود، چون رنج کشیده بود. بعضی وقت‌ها من را خفه می‌کرد و بعد به زور نیاز جنسی‌اش را برآورده می‌کرد. او همیشه به من تجاوز می‌کرد، آن‌هم با زور و لت‌وکوب. بعد از یک شب، یک دل را صد دل کردم و از خانه فرار کردم. به خانه‌ مامایم پناه بردم، اما به جرم فرار از خانه من را این‌جا آوردند و زندانی کرده‌اند."


یگانه همدم من در این روزها، شریفه شده بود. اما ساعت‌های 2 شب بود که دمِ اتاق ما تک‌تک شد. یک نفر صدا زد که: "شریفه کی است؟ شما باید همین لحظه بیرون شوید." شریفه بیرون شد و تا امروز برنگشت. بعد، وقتی از زندان رها شدم، خبر شدم که طالبان، پس از آن شب که او را از زندان بیرون بردند، در یک‌جای به قتل رسانده و زیر یک پل انداخته‌اند.»


نبیلا که اشک مجالش نمی‌دهد، با اندوه و غم می‌گوید:


«نه‌تنها شریفه به‌صورت مرموز به قتل رسیده است، بلکه همه‌ی دختران افغانستان در چنین شرایطی قرار دارند و ممکن است فردا هزاران شریفه‌ دیگر از سوی طالبان به زور به عقد نکاح درآیند و در صورت مقاومت، به قتل برسند.»

 
 
bottom of page