top of page

از آتش کابل تا سنگ‌های غور؛ در وطن من عشق و ایمان جرم است

  • Writer: Zan News
    Zan News
  • Oct 13
  • 3 min read
Photo: DW/H.Sirat
Photo: DW/H.Sirat

نویسنده: مرسل قیصاری


سال‌ها از آن روز تاریک گذشته است؛ روزی که کابل شاهد یکی از تلخ‌ترین لحظه‌های تاریخ خود بود. روزی که فرخنده ملک‌زاده، دختر جوان، با دانش و با ایمان، در برابر چشم مردم به اتهام دروغین سوزاندن قرآن، به‌گونه‌ای وحشیانه به قتل رسید. بعدها همه فهمیدند او بی‌گناه بود، اما دیگر خیلی دیر شده بود. فرخنده با همه آرزوهایش در میان آتش خاکستر شد.


او را در قلب کابل کشتند، با دروغی که هیچ سندی نداشت. فرخنده جوان را زدند، سوزاندند و در رود انداختند، فقط به جرم دفاع از حقیقت. فرخنده بی‌گناه کشته شد، اما عدالت برپا نشد. قاتلانش یا آزاد شدند یا سال‌های اندکی در زندان بودند. هیچ‌کس درد مادرش را نفهمید و هیچ‌کس صدای پدرش را نشنید. فرخنده را از یاد بردند و همه خاموش ماندند.


دقیقاً یک سال بعد از قتل او، دختر دیگری سنگسار شد. آن سال غور به ماتم نشست و رخشانه قشنگ خود را از دست داد. رخشانه به جرم فرار از خانه سنگسار شد؛ به جرم عاشق شدن و اینکه خواسته بود خودش تصمیم بگیرد. اما چون دختری از افغانستان بود، این خواسته برای رخشانه گناهی نابخشودنی شمرده شد. سنگ‌ها بر بدنش فرو ریختند و با هر ضربه، رخشانه فریاد سکوت همه زنان را در خود فشرد.


رخشانه با سنگ کشته شد، تنها به جرم عاشق شدن. او سنگسار شد و همه نگاه کردند. هیچ‌کس بازخواست نشد؛ نه دادگاهی، نه قانونی، نه وجدانی. گویا هیچ جرمی انجام نشده بود و سنگسار، حق رخشانه بود.


من آن سال‌ها هنوز دختر کوچکی بیش نبودم. وقتی خبر فرخنده را شنیدیم، مادرم گریه کرد، خواهرم شب‌ها کابوس می‌دید و من؟

در دل کودکانه‌ام چیزی شکست. از همان سن فهمیدم در سرزمین من، دانستن، سخن گفتن یا حتی عاشق شدن جرم است.

وقتی ویدیوهای سنگسار رخشانه از تلویزیون‌ها پخش شد، آن حس وحشتناک دوباره سراغم آمد.


شب‌ها می‌ترسیدم و از زندگی متنفر شده بودم. دائم از خود می‌پرسیدم: آیا واقعاً دختر بودن خود جرم است؟

از خود می‌پرسیدم چرا هیچ‌یک از این اتفاق‌ها برای مردان رخ نمی‌دهد؟

امروز هم ذهنم پر از پرسش است. گاهی از خود می‌پرسم: چه کسی رخشانه و فرخنده را به یاد دارد؟


خیابانی که فرخنده در آن به قتل رسید، هنوز پر از رهگذر است و بیابانی که رخشانه در آن سنگسار شد، امروز خاموش است.

اما آیا در دل‌هایمان، در حافظه‌ی جمعی ما، هنوز جایی برای یادشان مانده است؟

آن‌ها فراموش شده‌اند و این فراموشی خود وحشت است. فراموشی یعنی پذیرفتن ظلم، یعنی پاک کردن صدای زنانی که قربانی شدند فقط به جرم حرف زدن و خواستن آزادی.

فرخنده در میان آتش نادانی سوخت و رخشانه زیر سنگ‌های بی‌رحم جان داد.


هنوز با آوردن نام‌شان قلبم می‌لرزد. نوشتن درباره‌ی آن روزهای سیاه برایم آسان نیست. با هر کلمه‌ای که می‌نویسم، اشک در چشمانم جمع می‌شود و بغض گلویم را می‌فشارد.

فرخنده و رخشانه تنها دو زن نبودند؛ آن‌ها نمونه‌ای از صدها زن افغان‌اند که در گوشه و کنار افغانستان زنده به گور می‌شوند.

هنوز صدای فرخنده در گوشم می‌پیچد، مخصوصاً زمانی که از کنار مسجدی می‌گذرم. هر بار که به کوهی نگاه می‌کنم، یاد رخشانه می‌افتم؛ دختر قشنگی که عاشق شد اما سنگ خورد.

این واقعه‌ها باعث می‌شوند تا همیشه از خود بپرسم: چرا در سرزمین من ایمان و عشق هر دو جرم‌اند؟


فرخنده و رخشانه برای من هنوز زنده‌ترین حقیقت امروز وطنم هستند.

و من، به‌عنوان دختری از این سرزمین، عهد می‌بندم که یادشان را خاموش نگذارم تا روزی که اگر تاریخ از ما بپرسد: «در زمانی که دخترانتان را می‌کشتند، شما چه کردید؟»

بگویم که ما سکوت نکردیم. من نوشتم، فریاد زدم و شجاعت آن‌ها را به مردم یادآوری کردم.

ما نام فرخنده و رخشانه را در خاک خود زنده نگه می‌داریم. هر دختری که امروز مثل من قلم به‌دست می‌گیرد، بداند که او ادامه‌ی آن دو صداست؛ صداهایی که خود خاموش شدند، اما چراغی شدند برای دخترانی که هنوز در دل تاریکی‌ها می‌جنگند.


هرچند فرخنده و رخشانه دیگر در میان ما نباشند، اما هنوز زنده‌اند؛ در قلب ما، در اشک چشمان ما و در کلمات ما.

من آن‌ها را هر روز به یاد می‌آورم و تا زمانی که زنده‌ام و قلم در دست دارم، نمی‌گذارم نام‌شان در سکوت ناپدید شود.

 
 
bottom of page