از پنهانترین صنفها، تا روشنترین آرزوها؛ داستان زندگی یک دختر افغان
- Mursal
- Aug 11
- 3 min read

در یکی از روزهای گرم تابستان، بعد از یک امتحان سخت مکتب، به خانه برگشتم. پدرم همه را صدا زد و با صدای پر از نگرانی از ما خواست تا آمادگی رفتن بگیریم. جنگ در شمال شدت گرفته بود و صدای درگیریها همهجا را پر از ترس و وحشت کرده بود. مردم یکییکی برای حفظ جان خود در حال ترک کردن خانههایشان بودند.
اما من، دختری با هزار و یک آرزو، فقط یک چیز برایم مهم بود: امتحاناتم چه میشود؟
من شاگرد نخبهٔ صنف بودم و نگران بودم که فرار از شهر، قبل از ختم امتحاناتم، باعث شود همهٔ تلاشهایم بیثمر بماند. پدرم که اوضاع را جدیتر از من میدید، با مهربانی کوشش میکرد آرامم کند. در حالیکه میدانست اوضاع از این هم بدتر خواهد شد و خودش نیز دلنگران بود، فقط میگفت:
«فعلاً فقط به فکر حفظ جانت باش.»
در آن زمان، کابل هنوز سقوط نکرده بود و شاهد هیچ درگیریای نبود، اما شمال کشور شعلهور بود؛ پر از جنگ، وحشت و درگیریهای مسلحانه.
همهٔ خانواده راهی کابل شدیم، ولی چه میدانستیم کابل به این سادگیها سقوط میکند.
از بودن ما در کابل چند روزی نگذشته بود که خبر سقوط شهر رسید.
آه از آن روز… دقیقاً نمیدانم چه حسی داشتم، فقط میدانم که انگار همهچیز به یکباره فرو ریخت.
ذهنم پر از سؤال بود، ساعتها با خود حرف میزدم و دلنگران آیندهای بودم که دیگر روشن نبود. بهگونهای احساس میکردم روزهای سختتری در راهاند.
کنار پنجره مینشستم و طیارههایی را که یکییکی از فرودگاه کابل بلند میشدند، تماشا میکردم.
گاهی هم آرزو میکردم کاش من هم جزو کسانی بودم که این سرزمین را ترک کردند و به سوی زندگی بهتر رفتند، چون میدانستم آیندهٔ روشنی در اینجا برایمان شکل نخواهد گرفت.
قرار بود در همان سال در یکی از برنامههای رهبری (LEAP8) به کشور هندوستان سفر کنم. از میان صدها دختر از سراسر افغانستان، من یکی از 25 دختری بودم که برای این برنامه انتخاب شده بودیم. خیلی هیجانزده بودم؛ سفر، آموزش، آشنایی با دنیا… همهچیز برایم رویایی شیرین بود.
ولی این رویای قشنگ من خیلی زود شکست.
سفارت آمریکا در افغانستان بسته شد و چون برنامهٔ ما تحت حمایت آن بود، لغو گردید. دقیقاً به یاد دارم چه حس بدی داشتم؛ خیلی تلاش کرده بودم تا در این پروگرام اشتراک کنم و حالا که موفق شده بودم و برای رفتن فقط اندکی مانده بود، همهچیز تغییر کرد.
اما این تنها قصهٔ مرسل نبود، قصهٔ تمام دختران افغان بود.
ما همه به یکباره، از مکتب، دانشگاه و حتی از حق شادی محروم شدیم.
مجبور شدم بعد از ختم مکتب در گوشهای از خانه بنشینم، چون من از جملهٔ آخرین دور فارغین مکتب بعد از سقوط بودم که حتی اجازه نداشتم در کانکور اشتراک کنم.
زندگی برایم تاریک و دشوار شده بود، و با این وجود، هر روز با خود رویای رفتن به دانشگاه را میبافتم و هنوز امید در قلبم زنده بود.
در حالیکه همهٔ دروازهها به روی ما بسته شده بود، تسلیم نشدم و ادامه دادم به یاددهی و یادگیری.
تدریس زبان انگلیسی به شکل آنلاین را شروع کردم و ماهها در گوشهای از اتاق خود، از پشت درهای بسته، تلاش کردم تا چراغ دانش و تحصیل در دل دختران اندکی که برایشان تدریس میکردم خاموش نشود.
در کنار آن، برای بورسیههای مختلف ثبتنام کردم.
بالاخره در سال 2024 موفق به دریافت سه بورسیه از کشورهای ایران، پاکستان و قزاقستان شدم.
در میان این سه کشور، انتخاب کردم تحصیلاتم را در پاکستان ادامه دهم.
روزی که ایمیل موفقیت در بورسیهٔ پاکستان را دریافت کردم، میتوانم بگویم یکی از بهترین روزهای زندگیام بود؛ روزی که در دل ناامیدی، بارقهای از امید جان گرفت.
قرار بود دانشگاه بروم؛ رویایی که مدتها در قلبم حمل میکردم، داشت به حقیقت تبدیل میشد.
در ماه جون 2024 سفر کردم. مجبور شدم وطن، خانواده و همهٔ کسانی را که دوستشان داشتم، پشت سر بگذارم و برای ساختن آیندهای بهتر جلو بروم.
خیلی برایم دشوار بود؛ دختر کوچک خانوادهام بودم و هرگز دوری از آنها را تجربه نکرده بودم.
ولی چارهای نبود؛ باید سفر میکردم، باید سختی میکشیدم تا بتوانم به اهدافم برسم.
امروز، در رشتهٔ مورد علاقهام در بهترین دانشگاه اسلامآباد درس میخوانم.
این مسیر برایم آسان نبود؛ پر از درد، دلتنگی و چالش بود.
من این قصه را نوشتم تا نوری باشد برای آنهایی که هنوز پشت درهای بسته، منتظر تحقق رویاهایشان هستند.
دختران قوی سرزمین من!
میدانم این روزها سخت است، راه تاریک است و دلهایتان خسته، اما لطفاً تسلیم نشوید.
من هم یکی از شما بودم؛ محروم از هر حقی، با دنیایی پر از اشک، درد و رویاهای نصفهکاره.
ولی هنوز ایستادهام، هنوز میآموزم، مینویسم و رویا میبافم.
قوی بمانید و ناامید نشوید. روزی همهٔ رویاهایمان به واقعیت تبدیل خواهد شد؛ دیگر هیچ دختری برای آموختن نخواهد جنگید، بلکه با افتخار خواهد آموخت.
و آن روز، دور نیست.



