کتاب و قلم دختران در حصار دیوار های بلند ممنوعیت طالبان
- Ariahn Raya
- Sep 13
- 2 min read
روایت شهلا به زننیوز

در دل کوهستانهای خشک و سرد ولایت غور، جایی که زندگی از همان کودکی به دختران آموخته است که «نفسکشیدن بیصدا» هنر است، دختری زیست که زمانی گمان میکرد میتواند دنیا را تغییر دهد؛ با کتاب، با قلم، با دانش. نامش شهلا قریشیست؛ ۱۸ سال دارد، اما عمر رؤیاهایش بسیار کوتاهتر از آن بود که فکر میکرد.
او میگوید:
«هر صبح، ساعت هفت و نیم، کتابهایم را زیر بغل میگرفتم و با دل خوش به مکتب میرفتم. باورم نمیشد روزی برسد که مکتب جرم باشد، و دختر بودن گناه.»
با تسلط طالبان بر افغانستان، روستای دورافتادهی جوقلک ولسوالی لعل و سرجنگل غور جای که در آن پرتو امید در دل شهلا قریشی رخنه کرده بود، یکی از هزاران جایی بود که در آن، آموزش برای دختران ناگهان ممنوع شد.
در آن روزها، نه تنها درهای مکتب بسته شد، بلکه پنجرههای امید هم در دل شهلا رو به خاموشی گذاشت.
«وقتی شنیدم دیگر نمیتوانم به مکتب بروم، انگار خنجر زدند به قلبم، شب تا صبح گریه میکردم، باور نمیکردم زندگی من قرار است در خانه محبوس شود، بدون کتاب، بدون آینده.»
شهلا برای نجات رؤیاهایش، تصمیم گرفت از کشور خارج شود.
او به ایران رفت، با امید اینکه شاید در آن سوی مرزها، جایی برای دخترانی مثل او باشد؛ اما امیدش خیلی زود به یأس بدل شد.
«در ایران هم که رفتم، گفتند تو اتباعی، نمیتونی مکتب بروی. دلم شکست. مثل این بود که هرجا میرم، دنیا بهم میگه: تو فقط باید خاموش باشی.»
پس از بازگشت ناامیدانه به افغانستان، روان شهلا تاب نیاورد و دچار مشکلات سخت روانی و روحی گردید.
او ماهها در یکی از شفاخانههای نیمروز بستری شد و حالا با داروهای اعصاب روزگار اش را میگذراند، در حالی که برای او نه مکتبی، نه آرزوی و نه هم آیندهای روشن وجود دارد.
«چند بار تصمیم گرفتم خودم را بکشم. یک بار حتی تا قدم آخر رفتم... ولی نمیدانم چی شد که نجات یافتم. شاید چون مادرم هنوز منتظر لبخند من است، یا شاید چون دلم میخواست یکی صدایم را بشنوه.»
حالا شهلا در اتاقی تاریک، در یکی از خانههای محقر نیمروز، روزهایش را با قرصهای آرامبخش و شبهایش را با گریه سپری میکند.
او به زننیوز میگوید:
«دیگر به چیزی باور ندارم. نه به عدالت، نه به زندگی. فقط منتظرم ببینم تا کِی زندهام...»
و این درد، فقط برای شهلا نیست، بلکه قصهی او، بازتاب روایت زندگی هزاران دختریست که صدایشان خاموش شده، ولی هنوز در تاریکیهای این سرزمین، در دلهایشان شعلهای نیمهجان از امید باقی مانده است، شعلهای که اگر خاموش شود، نه فقط یک نسل، بلکه آیندهی یک ملت را در تاریکی فرو خواهد برد.